روزنوشت های فاطمه قشمی

سلام خوش آمدید

هزارنقش

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۲ ب.ظ

اتوبوس مارپیچ جاده را می خزید و پیش می رفت. تپه های هزارنقش در دوطرف جاده بغل دست هم نشسته بودند، مثل بچه هایی حرف گوش کن، چشم به راه مسافرانی که بخواهند توقفی کنند و لب به تحسین زیبایی شان بگشایند.

بعد از عبور از این تپه های دوست داشتنی می رسیدی به درختان تنومندی که ریشه در زمین داشتند و سر به آسمان. گویی صدایی از بالا شنیده بودند و حالا گوش تیز کرده تا دوباره بشنوندش.

تنها بودم. چمبوله شده در صندلی چرمی قرمز رنگ اتوبوس با مسافرانی که از محو خواب بودند تا محو زیبایی های افسانه ای اطراف جاده. صندلی کناری ام خالی بود و تقلا می کردم به خودم دلداری بدهم که او کنارم نشسته و تنها نیستم. امید مثل مهی در ته دره ی بی آفتاب دلم سنگین و بی رمق چسبیده بود آن پایین و بالا نمی آمد. مثل پرنده ای که در دامگاه اسیر شده و دستی باید تا رهایی اش را نوید بدهد. دست او کجا بود؟ کجا بود تا مثل پادزهری تلخی این زهر تنهایی را از تنم بیرون ببرد.

نم نم باران شروع شده بود و قطره ها می خوردند به آغوش شیشه و مست و خرامان پایین می رفتند. بعد از مدت ها آسمان داشت می بارید. کاش می شد بروم پایین و آن قدر بدوم تا غصه هایم را فراموش کنم.  

  • فاطمه قشمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی