امروز مطلبی را در سایت متمم خواندم که خواندنش خالی از لطف نیست.
- ۰ نظر
- ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۷
امروز مطلبی را در سایت متمم خواندم که خواندنش خالی از لطف نیست.
می دانی در زندگی مسایل زیادی پیش می آید که گاهی ممکن است سرت منفجر شود از زیادی اش. فقط باید نگاه کنی ببینی آیا چند سال دیگر اهمیتی دارد یا نه. اگر مهم است رویش اساسی فکر کنی و اگر نه بی خیالش بشوی.
خب درستش همین است اما واقعا در زندگی هم می شود به کارش برد؟ لزوما نه همیشه. گاهی وقت ها دیگران رها نمی کنند.
زندگی آمیخته با رنج است. آمیخته با سختی و درد ...
اما این وسط بعضی ها هستند که کارشان رنج افزایی ست... دردافزایی ست...
این روزها همه راهی هستند... آنان که دل داده اند ... ما جامانده ها را کسی هست نگاه کند؟
یک جایی در زندگی هست که نمی توانی ادامه بدهی، انگاری که روی یک پل معلق گیر افتاده باشی. روبرویت مه غلیظ که معلوم نیست پشت مه چه چیزی انتظار تو را می کشد و پشت سرت پل خراب شده و برگشت امکان ندارد. اگر به این مرحله رسیدی ناامید نشو. پرقدرت ادامه بده. نترس. زندگی برایت مسیری را روشن خواهد کرد.
خیلی دردناک است. خیلی زیاد. امروز داشتم فکر می کردم که نزدیک ده سال است دارم با گوشی ام زندگی می کنم و اسیرش هستم. به طور میانگین روزی 2 ساعت و البته بیشتر درگیرم می کند. اگر سرانگشتی حساب کنم می شود به عبارتی 8000 ساعت و ساده تر بگویم 1 سال تمام. به همین سادگی یک سال تمام پای این گوشی وقت گذاشته ام. وحشتناگ است. فاجعه است. یک سالی که اگر پای یادگرفتن یک مهارت یا نوشتن گذاشته بودم الان به جای خوبی می رسیدم.
خب حالا عیبی ندارد. ببینم می توانم ترکش کنم؟؟!!
آدمی عقل دارد، شعور دارد. ساختارش طوری طراحی شده که یک ذهن قدرتمند او را یاری می دهد. ذهنی که کوچکترین آسیبی می تواند در کارش اختلال ایجاد کند.
آفریدگار این مخلوق شگفت آن را طوری طراحی کرده که می تواند یاد بگیرد و طبیعت و اطراف ما پر از درس و یاد گرفتنی هایی است که در طول زندگی به کارش می آید.
روزی در ترمینال مسافربری شخصی که دربان یا همچین چیزی بود حرفی زد که یادم مانده. با زبانی که شیرینی خاصی داشت گفت: خدا آدمی را برای چی آفریده؟ وقتی گرم می شود می گوید گرم است. وقتی سرد می شود می گوید سرد است. دیدم چه حرف قشنگی. با همه سادگی اش یک دنیایی بود برای خودش.
خدا از آفرینش آدمی هدف بزرگی داشته. آدمیزادی که مدام در حال گلایه و شکابت است...
آفریدگار، در هر چیزی درسی و پندی برای ما قرار داده. چه زیبا گفته مولاجان ما که: چه بسیارند پندها و عبرت ها و چه کم اند عبرت گیرنده ها ...
چند سال قبل در یکی از کلاس هایم پسری روستایی بود به اسم فردین، فردین عاشق قصه بود. برعکس خیلی پسرها که بازیگوشی می کردند همه حواسش را می داد به قصه . چشم هایش را می بست و با همه وجودش قصه را می شنید. نامه اش را هنوز نگه داشته ام. یک نامه پر از احساس. آن موقع 11 سالش بود. سال بعد توی کلاس ندیدمش از بچه ها که سوال کردم گفتند کوچ کرده اند روستا. این طور بچه ها توی ذهنم می مانند. آدم های عاشق کتاب و قصه و شعر دوست داشتنی هستند.
یک وقت هایی هست که از زمین و زمان خسته میشوی. انگار که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده اند بگویند زود باش ناامید شو، هیچ راهی برایت نمانده. اما خوب که نگاه کنی، دقیق که بشوی نشانه ها سر می رسند، گاهی یکی را هم می توانی ببینی، گاهی آن قدر غرق ناامیدی هستی که حتی چند تا را هم نمی بینی.
یکی از همین لحظه های تلخ ناامیدی این صحنه باعث شد یک لبخند گوشه لبم بنشیند. یادم هست یک درسی داشتیم توی عربی که مردی بی سواد توی 40 سالگی وقتی می بیند باریکه آبی سنگی را سوراخ کرده با خودش می گوید مگر من از این سنگ سخت ترم؟ و اینگونه می رود دنبال علم و از علمای زمان خودش می شود.
برای من هم دیدن این چنین صحنه هایی تامل برانگیز است. با خودم می گویم حتی در شرایط سخت هم میشود رشد کرد و جوانه زد و شکوفا شد. گل ها و گیاهان بیرون زده از سیمان و آسفالت هم چنین حسی را بیدار می کنند.
یک وقت هایی هم هست، مخصوصا توی زمستان که همه چیز یخ می زند و یک جور حس افسردگی دامنت را می گیرد و ول کن نیست. نیاز به چیزی داری که یادت بیاورد باباجان من، زمستان هم می رود و بهار از راه خواهد رسید. کمی امید به خودت تزریق کن. دیدن این پرنده های زیبا چنین امیدی را به روحت تزریق می کند. همنشینی مسالمت امیز کبوتران و انسان ها.